راز بزرگ خانه قدیمی

نویسنده:

مترجم:

خانه‌ قدیمی همیشه بوی راز می‌داد؛ بوی ترکیبی از خاک گلدان‌هایی که مادر صبح‌ها آبشان می‌داد، بخار برنج تازه‌دم و آن بالش‌های ملیله‌دوزی‌شده‌ای که هنوز رد انگشتان مادربزرگم رویشان مانده بود. هر بار که وارد اتاق پذیرایی می‌شدم، اولین چیزی که به ذهنم خطور می‌کرد، تصویر مادر بود: زنی که در تمام لحظاتش در حال ساختن چیزی یا سرو سامان دادن به چیزی دیگر بود. حتی در روزهایی که برق‌ها می‌رفت و خانه در سکوت فرو می‌رفت، من صدای نفس‌های آرام مادرم را می‌شنیدم که بی‌وقفه کار می‌کرد. حالا سال‌ها از آن خانه فاصله گرفته‌ام؛ مادرم پیر شده و آن گلدان‌ها دیگر در فضای زندگی ام پیدایشان نمی‌شود. اما هر وقت جرعه‌ای از چای می‌نوشم یا رایحه دستپخت کسی را می‌شنوم، دست‌های مادرم دوباره جان می‌گیرند، ‌گرم و زنده، درست مثل آن روزهای خانه قدیمی و شاید عجیب باشد، اما گهگاه دلم می‌خواهد دوباره تمام کودکی‌ام در آن فضای قدیمی بگذرد، حتی اگر این کار تاوان گذر از خیلی چیزهای دیگر را داشته باشد.
10 شماره آخر
پربازدیدترین اخبار