printlogo


رادیوی قدیمی

​​​​​​​
هر روز صبح، پیرمرد رادیوی زنگ‌زده‌اش را روشن می‌کرد و کنار پنجره می‌نشست. از پشت شیشه، باغچه کوچک خانه را نگاه می‌کرد؛ همان باغچه‌ای که سال‌ها پیش با دستان خودش ساخته بود. امروز اما صدای گوینده خبر را می‌داد: «باران بهاری در راه است». پیرمرد لبخندی زد و آرام گفت: «باران که بیاید، گل‌های یاس دوباره جان می‌گیرند». رادیو خش‌خش کرد، اما او اهمیتی نداد؛ همچنان منتظر بود شاید بیشتر از باران، به امیدی که در صدای گوینده بود.